زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

گفته های ناگفته

نمی دانی چه شب هایی را صبح می کنم........

با خیال بی دریغ تو که انگار هر چه می گذرد دست و دل بازتر می شود...

ولنگار و باز روی ارتعاش نازک مغزم راه می روی....

سوگلی شده ای و همیشه خدا بی آنکه بپرسم کجا؟...

 راه می افتم توی شلوغی دنیا که شب ها انگار دهان باز می کند

راه می افتم توی دود و سر و صدا و خنده.......

هنوز هم هیچکس به ریش من نمی خندد......

گناه داشت دوست داشتنمان که رهایش کردیم کجا...

.تمام ردپاهای روی برف.........

صدای تنهایی من و تو را هیچ کس به گوش کلاغ ها نرساند و همیشه خدا تنها ماندیم.............

بی آنکه پوزخند یکی گل کند که توی شب کسی دنبال خورشید نمی گردد...

مثل همه که سرسام گرفتند وقتی خواندم و حتی وقتی هیچ چیز نمی گفتم

سرسام گرفتند همه... از سکوتی که حتم دارم میراث توست و تنهایی و وحشتی که می دانم سوغات عشق بود و فلسفه..........

صدای انزجار من هنوز لای برگهای بی دین توی خیابان مانده و صدای هق هق تو که هیچ وقت نشنیدم.......

لالایی شب های بی خوابی و سیگار و لجاجت ناتمام من برای نوشتن که با هر واژه سوگلی ام را از من می  گیرد و اصرار بیهوده من برای مطابقت بی انجام تمام کائنات با منطق مغشوش ذهنم که یادگار باران است و یک شب صداقت................

یادت هست قول دادم که مثل کوه در برابر تمامی روزهای نیامده بمانم و چقدر خوب می شد اگر صدای شکستن من به گوش تو نمی رسید که مردت مرد...........

مردت مرد مثل هر شب...........

مثل نمی دانم در کدامین روز یا شب بهمن که مردم دارند برای بقای اعتقاداتشان نذری می دهند

و من نذر کردم هر وقت همه چیز یادم رفت .... یک بار دیگر ببینمت..........

مردم مثل تمام روز و شب هایی که با تقویم نداشته و یک دنیا حرف برای گفتن تمرین ندیدنت می کردم............

یکی از شب های بهمن که سرسام گرفته ام از سکوت خودم و سر وصدای دیوارها توی خانه ای که برای خیال های من تنگ......

 و نمی دانم آخر کفتر رسول برگشت یا نه .........

که زنانگی را کی به دختر عصمت هدیه کرد و چرا همیشه همان طور که فکر می کنم همه چیز اتفاق می افتد....

داشتم دنبال زمان می گشتم و امروز یادم آمد که توی خاطرات گنگ پنج سالگی ام زیر فرش خانه جایش گذاشتم ....

.جا گذاشتم که هیچ  مفهومی از ترس توی ذهنم نماند....

که هیچ چیز و هیچ کس مرا به جلو نخواند و یادم رفت که باد آمده بود و توی بن بست تو گیر کرده بودم و داشتم یک دنیا نفس می کشیدم...

که یکی از شبهای بهمن تمامی نفس دنیا را دود کنم و توی حلقه های بی رمق دودی دنبال عکس کسی بگردم که هیچ وقت مال من نبود..............

سوگلی .........

می ترسم از همه.......

از روزهای نیامده  و دیوارهایی که موش دارند .......

می ترسم صدای شکستن مرد تو را توی کوچه های شهر جار بزنند ......

و می ترسم از اشتیاق گوش تو برای شنیدن پشیمانی من.......

وقتی آدم نمی داند که هست می ترسد ......

بداقبالی من بد نبود ..مثل خودم بود....مثل تمام روزهای خاکستری دنیا که هم می شود تو را دید و هم جلادی که یک عمر منتظرت مانده............

دنیا به آخر نرسیده سوگلی.....

دو خط موازی نباید به هم برسند....منطق زهوار در رفته دنیا حکم می کند ..

یا شاید نه ......پیشانی من که با تو و همه موازی باشم .....بعد از یک عمر کج و کوله رفتن .......

و حالا یکی از شب های بهمن که سرسام گرفته ام از سکوت ..........

سیر از نذری اعتقادات موروثی.........

دراز به دراز افتاده ام و نذر کرده ام:

اگر فراموشت کردم

 یک بار دیگر ببینمت................

بر گرده ی اسب مرده

آواز من سنگ است........

خار بوته و علف.

آتشی خاموش.

خون همیشه.

 

سرد و سخت.

آواز من سنگ است.......

پیشانی تقدیر

را

نشانه گرفته ام

آی ...........

اسب من

مرده است.

اسب من مرد.مثل تمام اسب هایی که باید یک روز بمیرند.

غروب یک روز که هوا گرم بود و داشتم می لرزیدم.

دلم را خوش کرده بودم که از سرماست.....

نبود..........

اسب من مرده بود.و نعل هایش برای پای من بزرگ بود

بزرگ.............

مهران-بهمن ۸۵

نامه نخست

شک نکن....خودم هستم......

عکس سه در چهار تمام رخ.مال همین چند وقت پیش.

نشناختی؟....

می فهمم. تیغ علیه السلام را روی صورتم گذاشتم و کافر شدم. به همین سادگی ... تازه این که چیزی نیست. این روزها زده ام به طاق طویله. مثل بچه قرتی هایی که ادای روشنفکرها را در می آورند. –زبانم لال- نه مثل روشنفکرهایی که ادای بچه قرتی ها در می آورند .نه مثل همانهایی که از کوچه های خلوت می ترسند و تازه وقتی هم دلشان می گیرد عارشان می آید "لیلی مال من ...لیلی مال تو ..." بخوانند.مثل آنهایی

که یادشان رفته پوستشان کلفت است و دارند توی خاورمیانه زندگی می کنند. و تقی به توقی می خورد دلشان می گیرد و فکر می کنند بدبخت اند .مثل همان ها که همیشه خدا فکر می کنند که یکی دارد آنها را ...... می کند         

من هم که می دانی .... دستم هیچ وقت به سازش نمی رفت. باز شد ...همان طاق طویله و داد و وای و هوار ....حالا اینکه کی و کجا و چه می کند .. بماند . تازه فرقی هم نمی کند .بگیر توی یک کوچه بن بست . یا نه پای تلویزیون روشن و کانال سه و چهار و هشت و هفت..... .یا نمی دانم توی پادگان و لای صف های منظم و بی حوصله . یا خوابیده ای توی خانه و نا غافل .. یا اصلا بزرگتر وسط خاورمیانه ایستاده ایم و یک نفر دارد ما را ........می کند ...حالا کی؟....این هم به گمانم فرقی نمی کند .گیرم لیلی –دختر همان مهندس پولدار-باشد ... یا بدتر از آن خاطره لیلی..........

یا پدرت که دارد نصیحتت می کند .یا تلویزیون روشن و خانواده شلوغ و مادر مریض و تیم ملی بازنده و جامعه خراب و آینده موهوم ..... راستش دلم به حال این یک نفرها می سوزد ...همیشه یک جمع جنایت می کند و می افتد به گردن همان یک نفر . و اینکه چه کار می کند . خب فرض کن دارد ...دارد....

دارد مچاله می کند . من و تو و ما و شما را ........ که توهم زده بودیم خوشبختیم .

مچاله شدن حس بدی است . و بدتر آنکه۲۰:۳۰می گفت:" یک نفر دیروزها یک باغ زردآلو را خورده و دارد راست راست وسط خیابان ها راه می رود .از هموطنان عزیز می خواهیم   مراقب............ و خلاصه اینکه نمی دانم..........................."

بچه ها را ببوس . دلم برای همه شان تنگ شده ...

خیالت راحت . مگر می شود آدم از کردن بگوید و زردآلو و اینکه یک نفر دارد ما را ............

و دهنش را آب نکشد.نجسی و طاهری سرم می شود هنوز...

دهنم را آب می کشم

خداحافظ