زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

نامه پنجم

نامه پنجم(شروعی دوباره)

سلام...

بر عکس همیشه این بار سلام هم می چسبد. می بینی . دلم می خواهد صد بار دیگر هم بگویم سلام...

نبودم...

چهل روز یا شاید هم بیشتر. اما حق نداشتی یک طرفه به قاضی بروی و متهمم کنی .من هیچ چیز را فراموش نکرده بودم. حتی لحن حرف زدنت را و اینکه دوست داشتی کفش هایت را تا به تا بپوشی و از سر بالایی کوچه پشتی مان بالا بروی. و اینکه خیلی چیزها را دوست داشتی و از خیلی چیزها بدت می آمد.

راستش جایی نرفته بودم. همین نزدیکی ها چله نشسته بودم برای یکی دو مرادی که حاصل نشد.یعنی قرار هم نبود چیزی به من برسد...

وحالا برگشته ام.... خسته... با تنی آغشته به بوی تند کافور و ریش چهل روز نتراشیده توی صورتم  و داغ مهر خورشید روی گونه هایم....

من از قبرستان آمده ام . ناراحت نشو ولی چهل و چند روز روی تخت غسالخانه قبرستان نمی دانم کجای کویر که سقف هم نداشت دراز به دراز افتاده بودم و این بی خوابی دست از سر من بر نداشت  که نداشت..

خودم را داده بودم به دست این شن های داغ لعنتی و گلویم پاره شد تا ثابت کنم که من از تخم و ترکه آدم نیستم ولی نشد...

خسته ام...

خسته ندیدن های طولانی که حالا حسابشان هم از دستم در رفته...

حرف های محرمانه دارم ... بیا .... خوابم نمی برد ....بیدارم ....