زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

فقر فلسفه

آمده بود و لای کتاب ها دنبال چنین گفت زرتشت نیچه می گشت... 

از پس چند ماهی در به دری توی اصفهان که خودش می گفت وردست یکی نقاشی ساختمان می کرده..حالا یکی دو ماهی می شد که آمده بود ... 

لاغر شده بود و لای انگشت هایش به عادت این چند سال آخر .. سیگار به نصفه رسیده ای دود می شد. 

چشم هایش به حرکت های ملایم گردن قفسه ها را می جست و گاهی به انگشت کتابی را بیرون می کشید و نگاهش می کرد. 

نیم جویده گفت: که کفتر هایش را فروخته حتی آن سفید دم چتری را ... 

پکی تلخ به سیگار به آخر رسیده اش زد. گفت نمی خواسته حسرت یک شام خوب و سیگار مرغوب و چنین گفت زرتشت نیچه به دلش بماند...