زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

یادم باشد پیشانی ام را پاک کنم

به زاویه ای کج از یک آینه قدی قاب مغزی ایستاده بودم. اتاق روشن بود.به نور تند دو سه چراغ بزرگ که روی صندلی و کمی آن طرف تر روی پارچه دیوار کوب شده سفید افتاده بود و انعکاسش را که توی آینه .نوشته بود (حاضر که شدید زنگ بزنید) لطفا. دستی به موهایم کشیدم و با انگشت نم دار اشاره دست چپ ابروهایم را صاف کردم.قبلش هم با دستمال چربی انحنای دماغ و سر گونه ها را پاک کرده بودم. 

می گفت با عینک نمی شود.نور را منعکس می کند و برق می افتد.گفتم بدون عینک هم نمی شود .شانه ای بالا انداخت و از کشوی میزی عینکی بدون شیشه آورد و گفت :این را امتحان کنید .گفتم نمی شود. اگر عینکم را برداشتم پشت بندش باید یک شلوار جین بپوشم و موهایم را اتو بکشم .تازه نوکیای ان نودو پنج و نمی دانم چی... واجب می شود. 

اصرار که کردم .گفت: زاویه نور را بر می گردانم به سمت پایین.ممکن است تاریک شود ...که هنوز نگفته بود .گفتم: عیبی ندارد... 

صندلی می چرخید .بدون تکیه گاه .نشستم .لطفا کمی به چپ .آها ...بیشتر ...بیشتر...خوب شد.سرتان در امتداد دست من.نگاه مستقیم...نفستان را حبس کنید.پلک نزنید.نه... نه... شانه راستتان کمی افتاده ... خوب... خوب... خوب شد... تکان نخورید. 

به نوسان نورانی کوتاهی گفت: تمام شد... 

فردا عصر آماده اش می کنم. گفتم  :خیلی روتوشش نکنید.خودم باشم بهتر است...البته اگر شد این جوش روی پیشانی ام را بردارید . می شود چشم ها را هم بزرگ تر کرد. دماغ را چطور.به گمانم انحناش کمتر باشد بهتر است ...این قرمزیش را هم بردارید.ابروهایم ...این وسطش را بردارید...آهان...درست همین جا را...موهایم را هم اگر شد...شانه نمی کنم ...دستی می کشم و تمام. کاش پیراهن آبی نپوشیده بودم .میشود رنگش را عوض کرد. 

روی کاغذی کنار اسمم.همه را می نوشت .گفت:فردا عصر قبل از اذان هستم... 

به دو سه قدم رفته بودم طرف در و وسواسی افتاده بود به جانم که چیزی را از قلم نیا نداخته باشم. مانده بودم و او نگاه می کرد... 

عکسی را گذاشته بود توی پاکتی کوچک که اسمم را رویش نوشته بود و از وسط چند تا پاکت هم شکل کشیدش بیرون و داد به دستم. و گفت : اگر خوب نیست که دوباره ... 

پاکت را گذاشتم توی جیبم و به نگاهی سرد گفتم : که نیازی نیست و زدم بیرون... 

به هر دو سه قدمی دستم را می گذاشتم روی جیبم که از بودنشان خیال ام راحت شود و سلانه سلانه تا اینجا آمدم... 

نشستم و با سیگاری روشن و چای غلیظ ته استکان...و از پاکت سفید بیرونشان آوردم ...نه... 

این...من ...نبودم. 

مردی بود با پیراهن قهوه ای تیره.موهایی صاف که کشانده بودش بالا.بدون جوشی روی پیشانی اش ...دماغ نازک و خوش تراشی که تقارن صورتش را استادانه نصف کرده بود ... 

لب هایی گزیده و چشم هایی بزرگ و شفاف 

عینک هم داشت.امتداد ابروهایش به ظرافتی بالا رفته بود.نا آشنا تر از آن بود که بشناسمش... 

به سیگار به نصفه رسیده پکی زدم و مزه ای تلخ از چای ته استکان...و دوباره نگاه..نگاه..نگاه... 

صورت خودم را می دیدم .نه خودم بودم .خود خود خودم... 

های... 

یادم رفته بود پیشانی ام را پاک کنم... 

او هم باید یادش رفته باشد ...بهتر شد ...نمی دانم ...و گرنه کی باورش می شد... 

نه عکس من بود...با همان پیشانی بلند که به خطی کج و کوله رویش نوشته بودنند: 

من... فرزند.... از برج عقرب... 

... نه من بودم .عکس من بود که ... 

کاش پیشانی ام را پاک کرده بودم...کاش...