-
در آستانه بیست و هشت سالگی
6 مرداد 1389 12:48
عنوان اصلی : در آستانه ی بیست و هشت سالگی عنوان فرعی : " بی خود دلت را صابون نزن ، با شاش ما آب دریا زرد نمی شود ، آبی می ماند و بیلاخ مان می دهد " چماغی پیچانده بود این بار . ساعت هفت و هشت یک روز پنجشنبه . کوچه پشتی حافظیه . که به یک سربالایی ملایم می رسید به پله هایی سیمانی و کوتاه مشرف به کوچه ای بدقواره...
-
دو سه شب مانده به یلدا
29 تیر 1389 13:04
دو سه شب مانده به یلدا " روایتی مدرن از مرگی تخمی " یک ، دو ، سه و چهار . همینطور بشمار تا نمی دانم چند هزار تار موی سیاه که سایه انداخته روی صورت مهتابی و کشیده و سرخی مصنوعی گونه ها و رژ صورتی لب ها . *** یک ، دو ، سه ... روز چندم سال . .. این موقع ها که می شود جان می دهد توی ایوان ، بنشینی ، قاچ خربزه ای...
-
کارشناس فلسفه
6 خرداد 1389 16:12
بگیر، بگیر بالا ، ترکه انار بود که با اشاره دست معلم به دست های کوچک وآ ویزان از شانه ها می خورد و می خواست صاف بایستد به زاویه نود درجه، مثل ضلع یک مربع . تازه یاد گرفته بودیم تساوی چهار خط را که به زاویه ی مساوی ، یک مربع را می سازد ، درست مثل زاویه دست ما از تنمان که ترکه انار می خورد و پوست ورم می کرد و داغ می شدی...
-
یادم باشد پیشانی ام را پاک کنم
4 اردیبهشت 1388 12:43
به زاویه ای کج از یک آینه قدی قاب مغزی ایستاده بودم. اتاق روشن بود.به نور تند دو سه چراغ بزرگ که روی صندلی و کمی آن طرف تر روی پارچه دیوار کوب شده سفید افتاده بود و انعکاسش را که توی آینه .نوشته بود (حاضر که شدید زنگ بزنید) لطفا. دستی به موهایم کشیدم و با انگشت نم دار اشاره دست چپ ابروهایم را صاف کردم.قبلش هم با...
-
لعنت به سرمایه داری
9 اسفند 1387 18:46
صبح. آفتاب.صدا.آدم.دنیا.تاکسی.خبر. سلام.حسرت.خواب. بوق.خاطره. جیغ.کار.دوست.ناله.فکر.خوب. جیغ.پاره. ظهر. ترس.آب.خسته.چرت. چهار.رفت.صدا.ساز.جیغ. عصر. تنگ.اسیر.قفس.قوس. روشن.ساکت. سوز.خسته.آدم.دنیا. کم کم. شب. بی تاب. کاندوم. تنهایی.تنهایی.تنهایی...
-
فقر فلسفه
1 آذر 1387 11:47
آمده بود و لای کتاب ها دنبال چنین گفت زرتشت نیچه می گشت... از پس چند ماهی در به دری توی اصفهان که خودش می گفت وردست یکی نقاشی ساختمان می کرده..حالا یکی دو ماهی می شد که آمده بود ... لاغر شده بود و لای انگشت هایش به عادت این چند سال آخر .. سیگار به نصفه رسیده ای دود می شد. چشم هایش به حرکت های ملایم گردن قفسه ها را می...
-
[ بدون عنوان ]
20 مرداد 1387 21:05
به چشم های کوچک من نخند حصار کرده اند خیال تو را که از چشم هایم نروی مثل چشم بادامی هایی که خیال بودا را شعر که نه. می خواستم کوچکی چشم هایم را تعبیری شاعرانه کرده باشم. مهران مرداد87
-
آقای نویسنده
4 تیر 1387 10:40
آقای نویسنده حیف که باید نوشت و گرنه صد سال سیاه هم که شده دست به قلم نمی بردم چه برسد به اینکه گوشه ای کز کنم و کاغذ بریزم جلویم و زور بزنم و منتظر بمانم جمله ها که آمدند تند تند بنویسمشان و بعد مرتب کنم و فعل سر جایش بعد ویرگول مکث نقطه آخر کار نگاه کنم به نوشته ها که هزار جایش را از قلم انداختم و کمبود حروف الفبا و...
-
نامه پنجم
15 خرداد 1387 10:10
نامه پنجم(شروعی دوباره) سلام... بر عکس همیشه این بار سلام هم می چسبد. می بینی . دلم می خواهد صد بار دیگر هم بگویم سلام... نبودم... چهل روز یا شاید هم بیشتر. اما حق نداشتی یک طرفه به قاضی بروی و متهمم کنی .من هیچ چیز را فراموش نکرده بودم. حتی لحن حرف زدنت را و اینکه دوست داشتی کفش هایت را تا به تا بپوشی و از سر بالایی...
-
نامه چهارم
23 فروردین 1387 10:57
نامه چهارم می گویند: درویشی وسط بیابان را گرفته بود و سلانه سلانه می رفت.بیابان بلخ بود و شب تاریک... آخر آن وقت ها بلخ هم مال ما بود . از دمشق و بغداد گرفته تا سمرقند و بخارا تا می رسید به هند . خدا لعنت کند این قاجارها را که مثل گوشت نذری این خاک را بریدند و قسمت کردند تا حالا رسیده به همین مرزهایی که چشممان به...
-
نامه سوم
3 فروردین 1387 10:18
نامه سوم عیدانه ای به روایت... فکر نکن جواب نمی دهی من فکرهای بد می کنم . اصلا بگذار خیالت را راحت کنم ...خودت می دانی اهل قرو غمزه و ادا واطوار نیستم راست حسینی... دلم نمی خواهد جواب نامه هایم را بخوانم باور کن بهتر است... گفتم هر از گاهی ..حالا هزینه اش به کنار ..دو سه صفحه سیاه کنم و برایت بفرستم . خودم اینجوری...
-
هیتلر
20 اسفند 1386 17:32
هیتلر برف لاشه اش را انداخته بود روی کوه و پیش از آفتاب زدن باد از روی برف ها می خزید و سر می خورد و می آمد و وقتی به آدم می رسید مثل شیطان می رفت توی جلدش و تا مغز استخوانش را می سوزاند . همیشه این موقع سال که می شود. انگار کائنات دست به یکی می کنند که برف بنشیند روی کوه و باد تا مغز استخوانت را بسوزاند و همین موقع...
-
بیچاره دلم
3 اسفند 1386 20:47
بیچاره دلم... باور نمی کند که رفته ای... هر روز شال و کلاه می کند و یک راست می آید سر وقت تو... هی می نشیند و می نشیند و می نشیند... تا خسته شود حوصله ساعت دیواری اتاق هم سر رفته است *** می دانم که نمی آیی اما... خواهش می کنم حرفی نزن بیچاره دلم... باور می کند که رفته ای....
-
عشق خط خطی
20 بهمن 1386 20:46
نمی خواهم بتابی -ماه صورت کثیف هرجایی- بگو خورشید هم نیاید می خواهم به صدای دختری که دوستش دارم اعتماد کنم روز وقتی است که بیدارم می کند و شب لالایی مادرانه دختری که دوستم دارد می خواهم سر به تن دنیا هم نباشد آسمان ببارد یا نه... . . . زمین بچرخد... نچرخد... . . . در آغوش دختری که دوستم دارد... دوستش دارم... جای من...
-
نامه دوم
12 بهمن 1386 11:33
خوبم. ولی تو باور نکن. نه اینکه خدای نا کرده.....نه... یعنی چطور بگویم.کاش همه اش دلتنگی بود.راستش دلم گرفته .ولی مثل همیشه نیست.مثل آن موقع ها که می گفتم دلم گرفته و فلانی مثل مادربزرگهایی که هنوز گیس شان سفید نشده آنقدر آسمان ریسمان می بافت و قصه می گفت که یادم می رفت دلم گرفته بود و اگر سرم را توی دامنش می گرفت و...
-
پای بساط پنجاه و پنج کشمش
8 بهمن 1386 10:04
پای بساط پنجاه و پنج کشمش قوز کرده و پشت دیوار خانه نشسته...تا صبح اول صبح توی صورت ما تف نکند که روزمان روز نمی شود.از هر در که بگوید تازه چانه اش گرم می شود و می رود سر وقت تو... هی می گوید و می گوید و می گوید که دلم می ترکد ... کار هر روزش است لا مذهب. زیر دلم می نشیند و یک بند حرف می زند .مثل مادر بزرگ . هیچ چیز...
-
گفته های ناگفته
3 بهمن 1386 12:41
نمی دانی چه شب هایی را صبح می کنم........ با خیال بی دریغ تو که انگار هر چه می گذرد دست و دل بازتر می شود... ولنگار و باز روی ارتعاش نازک مغزم راه می روی.... سوگلی شده ای و همیشه خدا بی آنکه بپرسم کجا؟... راه می افتم توی شلوغی دنیا که شب ها انگار دهان باز می کند راه می افتم توی دود و سر و صدا و خنده....... هنوز هم...
-
بر گرده ی اسب مرده
22 دی 1386 10:29
آواز من سنگ است........ خار بوته و علف. آتشی خاموش. خون همیشه. سرد و سخت. آواز من سنگ است....... پیشانی تقدیر را نشانه گرفته ام آی ........... اسب من مرده است. اسب من مرد.مثل تمام اسب هایی که باید یک روز بمیرند. غروب یک روز که هوا گرم بود و داشتم می لرزیدم. دلم را خوش کرده بودم که از سرماست..... نبود.......... اسب من...
-
نامه نخست
21 دی 1386 12:26
شک نکن....خودم هستم...... عکس سه در چهار تمام رخ.مال همین چند وقت پیش. نشناختی؟.... می فهمم. تیغ علیه السلام را روی صورتم گذاشتم و کافر شدم. به همین سادگی ... تازه این که چیزی نیست. این روزها زده ام به طاق طویله. مثل بچه قرتی هایی که ادای روشنفکرها را در می آورند. –زبانم لال- نه مثل روشنفکرهایی که ادای بچه قرتی ها در...