زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

نامه چهارم

نامه چهارم

می گویند: درویشی وسط بیابان را گرفته بود و سلانه سلانه می رفت.بیابان بلخ بود و شب تاریک...

آخر آن وقت ها بلخ هم مال ما بود . از دمشق و بغداد گرفته تا سمرقند و بخارا تا می رسید به هند .

 خدا لعنت کند این قاجارها را که مثل گوشت نذری این خاک را بریدند و قسمت کردند تا حالا رسیده به همین مرزهایی که چشممان به دیدنشان عادت کرده . راستش بهتر هم شد. ما از پس همین هم بر نمی آییم چه رسد به اینکه ....

بگذریم ... می گفتم : شب بود و بیابان . درویش هم کشکولی به دوش و تبرزین اش پر شال . می رفت. به گمانم درویش ندیده باشی تا به حال . حالا دیگر نیستند . آزاد بودند از هفت دولت . یا حقی می گفتند و از اینجا به آنجا... گیس و ریشی سفید . کشکولی و تبری و عبای به دوش. درویش ها همیشه پیر بودند . نمی دانم احساس خوشبختی می کردند یا نه . ولی خب آن موقع ها هنوز زهوار همه چیز تا به این حد در نرفته بود .

لایه ازن سوراخ نبود و بشر تازه توی کف کشف جاذبه مانده بود . مجلسی نبود. درویش اگر نان نداشت  غصه هم نداشت ... حسین رضا زاده ای نبود که بشود قهرمان ملی و بعد برود برای شرکت رابینسون تبلیغ کند . درویش ندید رستم هایی را که دوپینگ می کنند .

 ندید پیرمردهایی را که قرتی شده اند . ندید زن هایی پاچه ور مالیده را . ندید خواهرش را که دارد گدایی می کند و برادرش را که از صبح تا شب هم کار کند  هنوز هشتش گرو نه اش است . درویش هشت گرو نه را ندید . این همه دروغ را . ندید لیلی و مجنون هایی را که برای وام ازدواج عروسی می کنند . درویش لیلا را می دید و ما ژیلا را.

درویش این همه بد مستی را ندید. ندید طالبان را . ندید مقتدی صدر را . درویش بوش را هم ندید ...

اصلا حدسش را هم نمی زد که روزی پول بشود ماهیت آدمی . او جیره بندی های هزاره سوم را ندید .

او اقتصاد متکی به نفت را ندید . درویش ته دلش قرص بود و ندید وقتی از فردایت ترس داری .

خوابش را هم نمی دید که چند صد سال بعد یکی بیاید و از رژ لب هم بترسد .

بترسد بی خود و بی جهت از ریسمان سیاه و سفید ....

می بینی حال و هوای این روزهایم را ...

داشتم از درویش می گفتم و بیابان بلخ و شب . اما نمی شود. یعنی نمی گذارند که بشود .

داستانش مفصل است . باید ببینمت ...

یادت باشد احساس خوشبختی کنیم . وقت زیادی نمانده . دارد یخ های قطب آب می شود ...

نظرات 8 + ارسال نظر

وبلاگت بسیارجالب ومفید بود شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>
http://www.iranmaxim.blogsky.com
ثبت نام در جایزه 800 دلاری و 3000 دلاری
http://www.clickwoman.blogsky.com
زنان کلیکی
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع
http://www.superbank.blogsky.com
بانک سوپر

نسیم 24 فروردین 1387 ساعت 20:52

سلام
بی نظیر بود مخصوصا این جمله ؛
درویش ندید رستم هایی را که دوپینگ می کنند
چقدر دلنشین باورهای تو خالی مان را به تمسخر گرفتی!

مرتضی صفایی 25 فروردین 1387 ساعت 13:03

سلام
چطوری سنیور مهران
خوبی؟
مطلبت جالبی بود و حالی کردیم
راستی سال ن مبارک
خوش باشی

ساحل 30 فروردین 1387 ساعت 04:57

سلام . فرزادی دمت گرم این یکی از همه قبلیا قشنگ تر بود خدایش حال کردم .کاشکی در مورد موبایلها هم می نوشتی :).خوشحال شدم دوباره نوشتی . همیشه مهربون باشی .

داش اکل 31 فروردین 1387 ساعت 21:30

خیلی جگر داری پسر ای راستی اول سلام خوشم اومد حالا داری یه کاری میکنی ترشی نخور

هنوزم درویشایی پیدا میشن که یه یا هو زدنشون دل اهل دلو به لرزه در میاره

قاطی نکن درویشاوسعت دلشون به اندازه وسعت مهربونی ادما است

وسعت دلت اندازه دل درویش باشه /ویه یاهوی درویش پشت وپناهت ////مهربونی به خدا چیز بدی نیست پسرم //// با همه ادما اینجوری تا کن پسرم

علی.ک 11 اردیبهشت 1387 ساعت 09:51

سلام.
مثل همیشه ...
من که دوستت دارم خدا رو دیگه نمی دانم.
چیزی راجع به مطلبت نمیگم چون قبلا همه رو خودت بهم گفتی ولی من ذهن خلاق تو رو تحسین میکنم(کچل خان)

نسیم 15 اردیبهشت 1387 ساعت 22:48

دوباره خوندمش
بیشتر از قبل به دل نشست
حیفم آمد یه خسته نباشید نگم
پاینده و پیروز باشی

سعید 17 اردیبهشت 1387 ساعت 00:54

سلام فرزاد.قشنگ بود.همه وب لاگت .خسته نباشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد