زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

عشق خط خطی

نمی خواهم بتابی

-ماه صورت کثیف هرجایی-

بگو خورشید هم نیاید

می خواهم به صدای دختری که دوستش دارم اعتماد کنم

روز

وقتی است که بیدارم می کند

و

شب

لالایی مادرانه دختری که دوستم دارد

می خواهم سر به تن دنیا هم نباشد

آسمان ببارد یا نه...

.

.

.        

زمین بچرخد...

نچرخد...

.

.

.

در آغوش دختری که دوستم دارد... دوستش دارم...

جای من امن است

بگو...

زمان بایستد.

.

.

.

نامه دوم

خوبم.

ولی تو باور نکن. نه اینکه خدای نا کرده.....نه...

یعنی چطور بگویم.کاش همه اش دلتنگی بود.راستش دلم گرفته .ولی مثل همیشه نیست.مثل آن موقع ها که می گفتم دلم گرفته و فلانی مثل مادربزرگهایی که هنوز گیس شان سفید نشده  آنقدر آسمان ریسمان می بافت و قصه می گفت که یادم می رفت دلم گرفته بود و اگر سرم را توی دامنش می گرفت و دیگر حرفی نمی زد خوب می شدم ...

 گفتن ندارد... ولی به گمانم او هم فهمیده بود که سگ زرد برادر شغال است و داشت دست به سرم می کرد...

من همیشه همه چیز را به تو می گفتم .شاید اگر هم نمی گفتم خودت می فهمیدی...

از شب های بی خوابی و آن پنجره که سرم رابه شیشه اش می چسباندم و حوصله ات سر می رفت...

به گمانم دوست داشتی بدانی به چه فکر می کنم ...و همیشه که نه ... اما یک هیچ بزرگ بین من و تو بود...یک هیچ که همیشه همراهم بود. وگذاشته بودمش برای روز مبادا. روز مبادایی که همیشه بود

-خدا بیامرزد رفتگانت را-

که مثل مادر بزرگ بود که فکر می کردم همیشه هست حتی کودکی های مادرم را هم یاد دارد...

باور کن نمی خواستم که ندانی... یعنی چیزی هم نبود... تازه وقتی هم می گفتم ...

یادت که هست ... از زبان یکی شنیده بودی که من فکر می کنم آب دریاها شاش ماهی هاست و بعد هم مانده بودم که چرا زرد نیست و موج دارد....

خندیده بودی . آن هم بلند ... که وقتی شنیدم ... دلم گرفت

تو همیشه نمی خندیدی اما دل من همیشه می گرفت... که فکر می کردم درختان باید وارونه باشند... که اینجا زمین نیست که ما یک عمر اشتباها به ماه گفته بودیم ماه.... که استادمان مثل پلنگ صورتی بود و ما هیچ وقت ...هیچ چیز یاد نخواهیم گرفت ...که زردترین سگ این حوالی برادر هیچ شغالی نبود ...که تنها بود...

و همیشه دلم می گرفت ... مثل حالا که فکر می کنم مثل همان شب های پشت پنجره است که حوصله ات سر رفته...

 ولی من خوبم ...

خوب خوب...

اما تو باور نکن...یعنی باورت هم نمی شود یک روز بیاید که من...

نه ...

شب های بی خوابی من پر شده است از آدم هایی که زرد آلو خورده اند ....

مردی که پیرزن همسایه را کشت... زنی که توی تلویزیون دیدم... بچه هایی که قرار است دنیا بیایند... آدم هایی که رد صلاحیت نشدند .... مهندس هایی که دارند متروی شیراز را می سازند... شهردار اینجا ...آنجا..

آدم هایی که بودجه سال بعد را نوشتند...آدم هایی که دارند بودجه سال بعد را بررسی می کنند...

آدم هایی که می خواهند با بودجه سال بعد زندگی کنند... سرمربی جدید تیم ملی که می خواهد بیاید...

دختری کک مکی که من را دوست دارد و خودم او را دوست ندارم...

...و تازه شاید باورت نشود ولی هنوز مانده ام که ماهی ها چطور توی شاش خودشان زندگی می کنند...

سعی کن منطقی باشی ... بخندی دلم می گیرد....

باز هم برایت خواهم نوشت...

 خداحافظ

پای بساط پنجاه و پنج کشمش

پای بساط پنجاه و پنج کشمش

 

قوز کرده و پشت دیوار خانه نشسته...تا صبح اول صبح توی صورت ما تف نکند که روزمان روز نمی شود.از هر در که بگوید تازه چانه اش گرم می شود و می رود سر وقت تو... هی می گوید و می گوید و می گوید که دلم می ترکد ... کار هر روزش است لا مذهب. زیر دلم می نشیند و یک بند حرف می زند .مثل مادر بزرگ . هیچ چیز از تو به او نگفتم.به هیچ کس نگفتم .او یک بند حرف می زند.غصه دارد دلش.می گوید و می روم سر وقت تو... هی می گوید و می گوید و می گوید که دلش می ترکد.

-چشم مادر بزرگ-

حوصله ام سر می رود و تنهایش می گذارم. او هم لابد با احتیاط تکه های چروکیده دلش را وصله می زند .مثل سفره قندهایی که برای مادرم می دوزد .بعدش هم حتما ته مانده قصه هایش را توی دستمال فین می کند.چای هم حتما می خورد .گلویش تازه می شود و باز می رود سر وقت ... هیچ چیز از تو نمی داند . فرقی هم نمی کند.اگر سنجیده بود اشک هایش را توی جوانی حرام نمی کرد 

او می گوید و خودم هم می دانم.

اما مگر گریه من ...

 سرم برود قولم نمی رود .

تقصیر خودم بود .

 هی نشستم و قصه خوردم

-به سلامتی تو-

قصه دندان های مادر ... مربای هویج... مرض قند لعنتی...

مادرت سی واحد انسولین کم دارد … آقا

حتما کف دستش هم نوشته

-گندت بزند دنیا -

نا شکری نکن پسر... باید همه چیز کم باشد... همیشه ...

شادی ... پول .... انسولین....

- تا آخر ماه دارم مادر ..

- خدا را شکر ...

قصه پدر ...

 یک آدم با تمام ملزوماتش وقتی شصت و چند سال عمر می کند...

 نشستم و قصه خوردم..

-به سلامتی تو-

 از قسط وام گرفته تا سقف خانه .. درک نمی کردی هیچ وقت .. وقتی از ترس نبودن یک آدم با تمام ملزوماتش وقتی شصت و چند سال عمر می کند. می گفتم

-باران که ترس ندارد بچه

چتر تو هیچ وقت چکه نمی کرد . اما سقف ما.. نم می کشیدیم تا توی شکاف های دهن گشادش سیمان بریزیم..بسته نمی شود دهان گشادش  یک بند دارد حرف می زند

-به نگرانی عادت کرده ای ...

 نه تقصیر خودم بود ..

.نشستم و قصه خوردم ..

-سلامتی-

به تو که رسیدم .. حق با تو بود ...به تو هم عادت کرده بودم .ساده نبود پیر شدم ..یک سال و چند ماه.. عادتم داده اند به ندیدنت..فرقی نمی کند مادر بزرگ هم عادت کرده بود ..مادر مادرم ..مادرم هم ..عادت که کردی می افتی توی سرازیری فراموشی...

-بخور مادر جان ... بخور

-به سلامتی تو-

-نوش-

از یادم نمی رود مادر بزرگ .

 شاید هنوز توی سرازیری فراموشی نیافتاده ام ..

محبتم که می کند

به خودت زحمت نده مادر بزرگ

مادر بزرگ هم می شود مثل تو

می گفتم تقصیر شماست که مرا اینقدر ترسو بار آوردید ..

 هر بار که می دیدمت...

مادر بزرگ هم مثل تو نمی شود ..

می ترسیدم دستتت را بگیرم

-هیچ باد موافقی نمی وزد بانو

-اه حالم را به هم زدی

خود خوری می کردم آنها مرا اینجوری بار آوردند

-به جهنم مادر-

-سرت سلامت-

مثل خودشان... مثل مادر بزرگ که می ترسد اگر حرف نزند بمیرد

مردم و زنده شدم...  چهار ماهی می شد انگار...  می دانستم فهمیده ای ..این روزها مادر بزرگ هم می فهمد...  تازه

شما زن ها هیچ وقت هیچ چیز را به روی خودتان نمی آورید

نه تو باور می کردی اتفاق های ساده ...نه این بی پیر که هر روز بیخ گلویم را می چسبد...

-دوست داشتن دلیل نمی خواهد

-می خواهم

-چی ؟

-اگر جسارت نباشد شما را

-گندت بزند دنیا-

-نا شکری نکن پسرم

تمام نمی شود مادر بزرگ...تمام نمی شود

بعد از این همه هنوز اما بغض من می ترکد ...همان طور که قول داده بودم ...دوازده و نیم سومین روز تابستان ... فکرش را هم نکن ..معجزه کردم….

 فرقی هم نمی کند وقتی ترسو باشی معجزه می کنی

-باران که ترس ندارد بچه..

-بگو نمی خواهم و خلاص...

-خوب شدم یادم انداختی...

به خدا مومن شده ام به نسبت های کج و کوله و زهوار در رفته دنیا...

به این که لابد خون دنیاهایمان به هم نمی افتاد...

شاید بچه مان...

اصلا بچگی کردم که دل بستم ...

بسته که نمی شود دهان گشادش ...

خدا کند باران نبارد...

یک بند دارد حرف می زند ...

هی می گوید و می گوید و می گوید که دلم می ترکد...

چانه اش گرم شده مثل دوازده و نیم سومین روز تابستان...

-شیشه عطر زنانه لطفا...

تا حدودی غمگین ... تو دار ... کم حرف ...به گمانم لاغر ..شیرین...

-به غیر تو کسی را ندارم..به هیچ کس نگفتم هنوز...

-اگر جسارت نباشد دوستتان دارم خانم...

-من هم...

سخت است آدم بدترین روز زندگیش را همیشه بیاد داشته باشد

باور کن

باور کرده بودم

مثل همین حالا ساده دل

-جانم

-نکند داشتی حربه های زنانه را یکی یکی روی من امتحان می کردی ...؟!

-شما زن ها.....

شاید این قوزی بد ترکیب هم زن باشد

چقدر خوب شد بهانه ای به دستت ندادم

-به غیر تو هیچ زنی در زندگی من نبود..نیست...ندارم....نمی دانم....

کاش نمی گفتم ...تمام شد...

-اجازه دارم دست های تو را توی دستم بگیرم...؟

فهمیدنش کار سختی نبود... لابد داشته توی چشمهایم جار می زده...

همه فهمیده بودند...

دست خودم که نبود....سرخ شده بودم ....تو باید زودتر از همه فهمیده باشی..

نگاه ها را که خوب می خواندی این ترس بی پیر که هم  دست از سر ما بر نمی دارد

سرمای بدی گرفته بود سرم را توی یقه پالتو قایم کرده بودم ...

اگر صورتم دوباره سرخ می شد ...به لکنت که می افتادم.... دیگر همه چیز را فهمیده بودی

صورتم سرخ شد..!

رسوا که شدم .. گذاشتم به حساب بچگی و گذشتم.....

مثل پنبه و آتش می مانند.... لا مذهب ها ...

من امروز عاشق شدم...

خندیده بودنند انگار همه..تقصیر خودم نبود به خدامثل قیر جاذبه دارد لعنتی ...جبری مسلک شده ای...

-ه...

-عیبی ندارد...

ساده که نبود پیر شدم...

-به جهنم-

 دست توی دست من بود و داشتیم راه می رفتیم .....!""

-عشق و جنون همسایه اند-

دست بردار که نیست... یک بند دارد حرف می زند ...

-کورت کرده پسر-

-به جهنم-

عکسمان که توی آب افتاد...

ببخشید یادم رفت... خون دنیا هایمان به هم نمی افتاد

افتاده ام توی بغل مادر بزرگ مادر مادرم  پنج ماهی می شود انگار

یک بند دارد حرف می زند ..عادت کرده است ...

گفته بودم باید از سینه های تو شیر می خوردم

-به سلامتی تو-

خیلی دیر به دنیا آمدم....

-وقتی شاعرانه حرف می زنی حالم به هم می خورد

-شکسته نفسی می کنی خانم....

جرات نکردم بگویم خودت را به نفهمی می زنی ....

مادر بزرگ نمی فهمد...

 تقصیر شما بود .

-عیبی ندارد.....

-دنیا که به آخر نرسیده....

-نخوردی که نخوردی .الان ظهر است ... میخواهی زیر اجاق را.......

-نه خودت را به زحمت می اندازی.

-قابل شما ندارد

دلت که نسوخته بود

-خواهش می کنم

دل یک آدم تنها را بردن که کاری ندارد

-ندارم ...

-نه کار ..... نه پول.... نه....

-انسولین هست

-تا آخر ماه نمی خواهم..

-خدا را شکر

-سالمی

-به سلامتی تو-

چندمیش بود.....

چه فرقی می کند...

پول خوشبختی نمی آورد....اما بی پولی حتما بدبختی می آورد....

-به جهنم مادر رفت که رفت...ماتم گرفته ای که چه ....تمامش کن...

تمام نمی شود ...

مادر بزرگ...

یک بند دارد حرف می زند....سر من هم دارد می خورد...

دیر به دنیا آمدم

اه حالم به هم خورد

ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است مادر

امروز دستش توی دستم گرفتم..!

شاهکار کردی ... شاهکار...

خوب شد مادر بزرگ نفهمید...

دو احتمال بیشتر وجود ندارد...حرفش را هم نزن ...

همه چیز تمام شده...

احتمال می دهم

نه کار ما بیخ پیدا نکرده بود ....

خیلی ساده...

خون دنیاهایمان به هم...

مادر بزرگ یادم داده...

یادم نمی رود مادر بزرگ

-سرت سلامت

-دنیا که به آخر نرسیده

-حماقت نکن

-بله

-تفاهم هم که البته لازم است

-داریم

-دوستت دارم

-من هم

-تقصیر تو نبود خودت را ملامت نکن....

من دیر به دنیا آمدم

-اه حالم را .....

به هم ریختم...

-باور کن...

-چی هی داری با خودت حرف می زنی؟

دارم فراموشت می کنم....سرم برود قولم نمی رود ....

-تمامش کنیم؟

-بله

پس لطف کن خاطره ات را از پشت در خانه ما بردار

یک بند دارد حرف می زند

دلم ترکید

-دارم فراموشت می کنم

-من هم

-به  سلامتی کی ؟

چه فرقی می کند....

گفته های ناگفته

نمی دانی چه شب هایی را صبح می کنم........

با خیال بی دریغ تو که انگار هر چه می گذرد دست و دل بازتر می شود...

ولنگار و باز روی ارتعاش نازک مغزم راه می روی....

سوگلی شده ای و همیشه خدا بی آنکه بپرسم کجا؟...

 راه می افتم توی شلوغی دنیا که شب ها انگار دهان باز می کند

راه می افتم توی دود و سر و صدا و خنده.......

هنوز هم هیچکس به ریش من نمی خندد......

گناه داشت دوست داشتنمان که رهایش کردیم کجا...

.تمام ردپاهای روی برف.........

صدای تنهایی من و تو را هیچ کس به گوش کلاغ ها نرساند و همیشه خدا تنها ماندیم.............

بی آنکه پوزخند یکی گل کند که توی شب کسی دنبال خورشید نمی گردد...

مثل همه که سرسام گرفتند وقتی خواندم و حتی وقتی هیچ چیز نمی گفتم

سرسام گرفتند همه... از سکوتی که حتم دارم میراث توست و تنهایی و وحشتی که می دانم سوغات عشق بود و فلسفه..........

صدای انزجار من هنوز لای برگهای بی دین توی خیابان مانده و صدای هق هق تو که هیچ وقت نشنیدم.......

لالایی شب های بی خوابی و سیگار و لجاجت ناتمام من برای نوشتن که با هر واژه سوگلی ام را از من می  گیرد و اصرار بیهوده من برای مطابقت بی انجام تمام کائنات با منطق مغشوش ذهنم که یادگار باران است و یک شب صداقت................

یادت هست قول دادم که مثل کوه در برابر تمامی روزهای نیامده بمانم و چقدر خوب می شد اگر صدای شکستن من به گوش تو نمی رسید که مردت مرد...........

مردت مرد مثل هر شب...........

مثل نمی دانم در کدامین روز یا شب بهمن که مردم دارند برای بقای اعتقاداتشان نذری می دهند

و من نذر کردم هر وقت همه چیز یادم رفت .... یک بار دیگر ببینمت..........

مردم مثل تمام روز و شب هایی که با تقویم نداشته و یک دنیا حرف برای گفتن تمرین ندیدنت می کردم............

یکی از شب های بهمن که سرسام گرفته ام از سکوت خودم و سر وصدای دیوارها توی خانه ای که برای خیال های من تنگ......

 و نمی دانم آخر کفتر رسول برگشت یا نه .........

که زنانگی را کی به دختر عصمت هدیه کرد و چرا همیشه همان طور که فکر می کنم همه چیز اتفاق می افتد....

داشتم دنبال زمان می گشتم و امروز یادم آمد که توی خاطرات گنگ پنج سالگی ام زیر فرش خانه جایش گذاشتم ....

.جا گذاشتم که هیچ  مفهومی از ترس توی ذهنم نماند....

که هیچ چیز و هیچ کس مرا به جلو نخواند و یادم رفت که باد آمده بود و توی بن بست تو گیر کرده بودم و داشتم یک دنیا نفس می کشیدم...

که یکی از شبهای بهمن تمامی نفس دنیا را دود کنم و توی حلقه های بی رمق دودی دنبال عکس کسی بگردم که هیچ وقت مال من نبود..............

سوگلی .........

می ترسم از همه.......

از روزهای نیامده  و دیوارهایی که موش دارند .......

می ترسم صدای شکستن مرد تو را توی کوچه های شهر جار بزنند ......

و می ترسم از اشتیاق گوش تو برای شنیدن پشیمانی من.......

وقتی آدم نمی داند که هست می ترسد ......

بداقبالی من بد نبود ..مثل خودم بود....مثل تمام روزهای خاکستری دنیا که هم می شود تو را دید و هم جلادی که یک عمر منتظرت مانده............

دنیا به آخر نرسیده سوگلی.....

دو خط موازی نباید به هم برسند....منطق زهوار در رفته دنیا حکم می کند ..

یا شاید نه ......پیشانی من که با تو و همه موازی باشم .....بعد از یک عمر کج و کوله رفتن .......

و حالا یکی از شب های بهمن که سرسام گرفته ام از سکوت ..........

سیر از نذری اعتقادات موروثی.........

دراز به دراز افتاده ام و نذر کرده ام:

اگر فراموشت کردم

 یک بار دیگر ببینمت................