زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

آقای نویسنده

آقای نویسنده

حیف که باید نوشت و گرنه صد سال سیاه هم که شده دست به قلم نمی بردم چه برسد به اینکه گوشه ای کز کنم و کاغذ بریزم جلویم و زور بزنم و منتظر بمانم جمله ها که آمدند تند تند بنویسمشان و بعد مرتب کنم و فعل سر جایش بعد ویرگول مکث نقطه آخر کار نگاه کنم به نوشته ها که هزار جایش را از قلم انداختم و کمبود حروف الفبا و کلمات دست مالی شده ! موضوع را یکراست به جهنم فرستاده و آنوقت تازه نگاه های گیج و ابروهای بالا رفته و دوران شمال جنوبی و آهسته کله ها و لب های جویده و بی حوصلگی چشم هایشان حالیم کند که هیچ کس جز خودم نفهمیده که کجا بود و چه شد.

مگر نمی شود یک گوش درست و حسابی پیدا کرد و آنقدر وز وز کرد و با دست وپا و ادا و اطوارهای چشم و ابرو و لب و لوچه موضوع را زیر و رو کرد که طرف بفهمد

مردم که نمی فهمند می نشینند اینجا و آنجا که فلانی_ یعنی من_ کله اش باد کرده چهار کلاس اکابر دارد انگاری که شق القمر کرده باشد توی مغز ما وشما می رود و حرف توی دهانمان می گذارد. یعنی من می روم توی جلد آنها و حرف توی لپ شان می گذارم. _رویم به دیوار_ مثل شیطان که توی جلد من و شما می رود .اما شما که بهتر می دانید بنده هنوز به کرامات عالیه متصل نشده ام. بنده خدا ها حق دارند دست خودشان که نیست نمی فهمند . تو هم اگر از صبح خروسخوان تا بوق سگ سر و کارت با سیمان و گچ و ماله و فرغون و نمی دانم چند تا افغانی زبان نفهم بود دیگر حوصله داشتی که بفهمی آقای نویسنده دارند سیال ذهن کار می کنند یعنی خبر مرگشان قصد دارند زمان را شکسته کرده یا اصلا بهتر حالیت کنم می خواهند فردا را امروز و دیروز را حالا بگویند .

عوام که نمی فهمند نویسندگی از عملگی هم سخت تر است

به خدا خودم هم گیج شده ام .حکایت کلاغ است و راه رفتن کبک. حرف زدن هم از یادمان رفته .خودت انصاف بده تکلیف ما چیست نمی شود که با جماعت عوام دهان به دهان شد در ثانی مگر قانع می شوند آنها. هر چه آسمان ریسمان ببافی که اینجوری و آنجوری باز می بینی بابا خر خودش را سوار است.لابد التماسش هم کنی باز مرغش یک پا دارد

مکافاتی شده است به خدا. چشم شان که به من می افتد انگار که جن دیده باشند راهشان را کج می کنند .

بد دردی است تنهایی...

خوب من هم دارم رعایت می کنم .نمی دانم بگویم خوش شانسی است یا نه اقبال من نویسنده که راه به راه عوام برایم سوژه می سازند .همین چند شب پیش بود به گمانم توی کوچه پشتی شهر ما فرقی نمی کند شهر شما یا هر جهنم دره ای که فرضش بگیری فلانی جلوی خانه اش را سیمان کرده بود توی سوز سرما چمباتمه زده بود جلوی خانه اش که مبادا گربه ای... آدم مستی ... سر به هوایی... سطح صاف سیمانش را خط نیاندازد. لا کردار نه یک ساعت تمام شب را نشسته بود پای شاهکارش. من که ندیدم لابد تا سپیده آنجا نشسته بود توی حلبی آتش روشن کرده بود و منتظر بود تا خشک شود . خوب خودت حق بده این سوژه نیست . دارند سفینه هوا می کنند عقل ما که قد نمی دهد دارند دنیا را زیر و رو می کنند آنوقت همسایه ما نه اصلا پدر من نشسته چند ساعت در کوچه پای آتش ... که چه... که سیمانش خشک شود.حالا فکر کن که من می رفتم و حالیش می کردم که وقت طلاست . جوابم را حتما می دانی چی می داد.

خودت انصاف بده کله من باد کرده یا عقل آنها پاره سنگ بر میدارد.... دارند دار و ندار ما را که نه  هستی ما را به یغما می برند کسی صدایش در نمی شود . اما خدا نکند کسی نگاه چپ به ناموس بابا بیندازد آنوقت می بینی که دنیا دست  کیست... شده است بلای جان ما این ناموس پرستی ....

من هم می نویسم ... می نویسم تا انگشتانم بشکند . یا نه همین آقای دوست ... شوهر فلانی ... پسر دختر همسایه ما ... یا همسایه شما .. آدم اهل دل و شاعر مسلک .... دنیای به این بزرگی را ول کرده چسبیده به چهار متر اتاق تنگ و تاریک که من سرنوشتم همین است چوب بچگی ام را می خورم..  باید  سوال طرح کنم و توی مخ معیوبم جوابشان را بدهم ...باور کن در حد یک چوب رختی عمل می کند . جالب است دوست داشتنی است .. ولی همین حرف آدم را نمی فهمد مرغ آن هم به گمانم یک پا بیشتر نداشته باشد ... نه که کار به اینجا رسیده باشد .. چرا .. ولی دست  کم من هنوز امیدوارم که از توی ذهن شلوغ و بیمار او چیزی بیرون بیاید .

یا چرا نگویم ... دختر دردانه فلانی... مهندس عمران ... سرش به تنش می ارزد . گریه کرده بود . قرص خورده بود ... روی هم ..چند نوبت برده بودنند پیش فلان روان پزشک و روانکاو ..آخر سر رفته بود موهایش را از ته تراشیده بود ... ابروهایش را زده بود ... رگ دستش را هم به گمانم ..که چه؟ من نویسنده درکش نکردم .دنیای او را جدی نگرفتم ...

آخر جدی هم نیست دنیای زنانه است دیگر ... زیر و رویش را دارم توی زندگی خواهرم یا مادرم یا اصلا مادر تو و خواهر آن یکی می بینم ... به تجربه کردنش نمی ارزد....

اینها نوشتن ندارد؟ نباید خودم را جای خواهر تو و مادر خودم بگذارم؟

باید نوشت ... خودم را بگو .. به قول مادر بزرگ ها ... نه .... به قول مادر بزرگ و مادر خودم در باغ سبز نشان دختر فلانی داده ام بعد فلنگ را بسته ام آمده ام اینجا مثل بختک افتاده ام روی کاغذ هایم و تند تند می نویسم .. قصه می بافم ... فلانی را سوژه و یک صفحه که نه ... صد صفحه سیاه کرده ام ...دنیا را می خواهم فتح کنم .. خودم را به بد مستی زده ام و  وسط یک مشت آدم هوشیار گنده گوزی می کنم ... اصلا یکی هم بیاید مرا بنویسد.. من هم مثل همه...

توی دنیای برهوت دنبال آدم می گردم....

آنها دارند دنیا را تسخیر می کنند .. بمب نمی دانم اتم ساخته اند ... ماهواره هوا کرده اند ... دارند آدم می سازند با آهن و سیم و باتری که کارهایشان را انجام بدهد ... آنوقت پسر عمه من... یا نه... شوهر اول خانم کی ... شب جمعه زنش را خوابانده و یک بچه دیگر توی دلش کاشته ... که بعد هم مجبور بشود مثل سگ جان بکند _ بلا نسبت شما_ که نان و آب این یکی را بدهد .... موهایش تا نافش ریخته ..آنوقت زنگوله پای تابوتش تازه دارد می گوید: بابا

اصلا می خواهم زبان سرخم .... نه ... مداد سیاهم .. سر سبزم را به باد بدهد... بیایند کت بسته توی سلول ... اصلا به چوبه دارم ببندند ... از این بالاتر که نیست ...

ر... ج...... ما نه ...یک آدم مومن که توی بهشت  تا حالا برایش حتما یک کاروانسرا ساخته اند  با یک اندرونی پر وپیمان ... که همین جوری حوری توی حوری غلت می زند . یک قبضه ریش دارد و جای خاک داغ کربلا که قربانش بروم امام حسین ... سرخش کرد... سیاه شده و نشسته روی پیشانیش ... خدای نکرده نه اهل دود است و نه بد مستی می کند .نماز شب خوانده که پشتش دولا شده . حالا همین مومن رفته سلمانی سر محلشان ... زلفش را رنگ کرده که دلمان قرص شود که پیشوایمان جوان است و با دو وجب قدش دین و دنیایمان را می خرد... پای لخت پریده است وسط معرکه دنیا ... نفس کش....

یا نه ... شما عوام چه می گویید ؟

بله... مثلا وسط صحبت دو مهندس... مثل افغانی پریده است وسط که بیل من کو ؟... اصلا همین افغانی ها ... مگر چه گناهی کرده اند ... شما عوام عادت دارید که آدم ها را به خاطر قیافه شان مسخره کنید

خوب.. بی انصاف... آدم توی گود زورخانه هم می رود رخصت می گوید .. توی در و همسایه آبرو برایمان نگذاشته ..

حالا تیر و طایفه ما ... نه اصلا... رئیس قبیله شما ... یا نه ... کدخدای روستای بالا یا پایین ... دست جوهریش را گرفته جلوی دوربین و خوشحال که شناسنامه اش را به مهر نمی دانم چندمین دوره انتخابات ریاست چی... ممهور کرده ..

یعنی شناسنامه اش مهر خورده... نیش مبارک را تا بنا گوش باز کرده ... من که نمی دانم .... خودم هم توی همین طایفه بزرگ شده ام.......

_ توی دل بابا گربه دارد می رقصد که چه ..؟ امسال اگر خدا یاری کند به جای روغن کوپنی جامد ... روغن مایع بدون کلسترول و قند حبه می دهند ... البته اگر حامی مردم _ همه مردم نه_* مستضعفین* رای بیاورد.

می بینی دنیا را... حالا تو هی بیا بگو که فلانی چس چربی می کنی ... سر کوفت بزن که حرف گنده تر از دهانت می زنی ... نه می نویسی.. خوب همین است و چیزهای دیگر که زبانم مو در آورد ... نه ... قلمم شکست بس نوشتم

باور کن اینها همه اش تقدیر است ... بخت برگشتی ماست... نه همه البته...من نویسنده

پر حرفی کردم.. نه ؟

آخر بعد از عمری گوشی به تورمان خورده بود که بنالیم. خوب این هم گفتن.. حالا باز می گویند ننویس... مگر فرقی هم می کند ... وقتی هم می گویم ... می روند اینجا و آنجا که فلانی انگار کله مورچه خورده است. یک بند دارد حرف می زند. سرمان را برد.

خوب دیگر نه می شود گفت و نه نوشت. باید خفه شد. تن داد به زندگی ...که مثل فلان بقال و چقال صبح را شب کرد و الهی به امید تو گفت... سر صبح ... تا دوباره شب بیاید و باز..... نه این نمی شود ... دلمان ترکید.. زده ام به طاق ویله...

اصلا خود تو ... زندگی را گذاشته ای به امان خدا و صبح تا شب برای خودت ثواب جمع می کنی . نشسته ای پای منبر ما و سر تکان می دهی... بعد هم بزنی به چاک ... پای منبر آن یکی... لابد روضه ابوالفضل گوش بدی... گریه کنی ... خانه که خواستی بروی دو تا هندوانه زیر بغل ات ... شب هم بپری روی خانم نمی دانم چندمت و دم صبح غسل کنی و دو گانه ...یا نه ...سه گانه ای ... اصلا نماز صبح چند رکعت است خودت هم می دانی ؟

فقط می خوانی و خوشحالی که دارند برایت توی بهشت خانه می سازند و خدا نشسته با گل و آب کوثر ... برایت حوری می سازد با پستان های سفت و تنی خوش تراش ... گیسوهای عنبر افشان و مشک فشان ... باید هم برایت بسازد ... کارو بارش را تعطیل کند که برای فلان آدم خوبی که پای درد دل یک آدم تنها_یک نویسنده_نشسته ثواب بتراشد .بهشتش بدهد ... آنوقت هزار تا آدم فلک زده که دارند توی این دنیا جان می کنند... به درک........

اصلا مرا بگو که حرف می زنم ... درد و دل می کنم... من باید بروم توی دخمه ام سرم را بگذارم و بمیرم... نه حرف می زنم و نه می نویسم . می گذارم یکی دیگر بیاید و همه ما را بنویسد . من و تو و فلان همسایه ... شوهر و نمی دانم خانم چندم و دختر فلانی... اصلا بیاید همه ما را کتاب کند و اسمش را بگذارد جهان سوم .. یا نه... آدم های ساده دل شرقی...

یا نمی دانم... تاثیر ناموس پرستی در رشد معنویت.

"""

او هم رفت. می دانستم. عوام طاقت شنیدن حرف های ما نویسنده ها را ندارند. اصلا دنیای ما را درک نمی کنند . نمی دانند بار دنیا روی دوش های ماست. توقع دارند آدم همه اش حرف از شکم و _ رویم به دیوار_ زیر شکم بزند...

"""

آفتاب یکی دو نیزه یا کمترک مانده است که برود پشت کوه. روی گلیم طرح شاه عباسی یادگار پدر بزرگ دراز کشیده ام

لابد حالا نشسته است پای روضه ابوالفضل و اشک می ریزد.

توی مسجد شیخ اکبر ... بغل دست همسایه پشتی مان ... یا نه... کنار معلم کلاس پنجم مدرسه پسرانه که همیشه صف اول می نشیند.

دارم توی خیابان های سوت و کور بالای شهر پرسه می زنم. مثل همیشه گله ها از چرا برگشته اند. پدرم پای حوض دست و صورتش را شسته که برود. از در که می رود بیرون صدای_ الهی به امید تو_ توی گوشم می پیچد.

هنوز روی گلیم طرح شاه عباسی یادگار پدر بزرگ دراز کشیده ام و چقدر دلم برای دختر فلانی... مهندس عمران.... تنگ شده اگر بود حتما سرم را گذاشته بودم توی دامنش و داشت با انگشت های نازکش روی صورتم بازی می کرد.

صبح می گفتم الهی به امید تو ... خرج نان و آب را خدا می رساند. توی چادر سیاه می پیچیدمش که احدی چراغ خانه مرا نبیند. شب های جمعه توی حیاط امام زاده روی قالیچه طرح یکی از شاه های قاجار ... به دور از جماعت عوام... نشسته بودیم و چای می خوردیم. دعای ندبه... صدای اذان و غسل های دم صبح .... چقدر دلم برای خنده های دختر فلانی.... مهندس عمران.... تنگ است

پنجشنبه 1385/12/5

   """

غروب جمعه توی کوچه پس کوچه ها خبر در گذشت تنها نویسنده شهر را جار می زدند. فردای آن روز روزنامه های صبح ... عکس آقای نویسنده را در حالیکه با طناب از سقف خانه اش آویزان بود ... بزرگ ... صفحه اول چاپ کردند.

شهر سیاهپوش شده بود و آخرین یادداشت های نویسنده مرحوم که به همت بازرسان ویژه دایره جنایی شهر از دفترچه خاطرات آن مرحوم کشف شده بود دست به دست می گشت.

ملای مسجد شیخ اکبر ... شنبه شب .. روضه ابوالفضل را تعطیل کرده بود و آخرین یادداشت آقای نویسنده را برای مردم می خواند:

_.... آفتاب یکی دو نیزه یا کمترک مانده است که برود پشت کوه. روی گلیم طرح شاه عباسی یادگار پدر بزرگ دراز کشیده ام......._

جماعت گریه می کردند.

1385/12/20

نظرات 8 + ارسال نظر

وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.

[ بدون نام ] 11 تیر 1387 ساعت 17:08

مهران و فراز هژبر رگر گفتی من کیستم؟
یک راهنمایی من همان هستم که بودم.

کد ۹۸ 19 تیر 1387 ساعت 11:17 http://nakhae_1386@yahoo.com

سلام فرزاد اینجا و کد ۹۷ اونجا. خوبی؟ باز که داری از این مردم می نالی! اگه اینها ان... بودن که حال و روز ما این نبود. زیاد حرص نخور. اگرم از حال من و ماها بپرسی نه ما خوبیم و نه تو باور می کنی! همینه که هست داره میگذره. فرزاد جان من که خیلی دلم برا خودم تنگ شده اخه چند سالیه که ندیدمش. شاید ۱۵ سال شایدم بیشتر. دوست دارم اگه دیدمش کلی ازش شکایت کنم که کجا بودی؟ چرا پیدات نبود؟ چرا تنهام گذاشتی تو این خراب شده؟ تو که با من تو یه ردیف بودی و هستی دعا کن گیرش بیارم!
از نوشته هات ( تایپ کرده هات )هم یه چیزایی فهمیدم. تو فقط به نوشتن ادامه بده قول میدم کم کم من و ماها بیشتر بفهمیم!

سلام بابا بزرگ نوشته را که خواندم دلم هوایی شد . هوای صف و تو همه ی روز های رفته را.بابابزرگ به دعای باران نخواهد بارید . میدانم

مهران 19 تیر 1387 ساعت 18:23

سعید 20 تیر 1387 ساعت 18:54

بابا داداش ایول خیلی با حال بود. خسته نباشی.من یکی که خیلی خوشم امد.

سلام اقای نویسنده چطوری؟ دلم برات یه ذره شده.

یوسف نیا 16 مرداد 1387 ساعت 11:28 http://www.mehvar.com

سلام
همانطور که اطلاع دارید برای افزایش بیننده سایت یا وبلاگمان،موتورهای جستجو خیلی مهم هستند. و یکی از روشهای فوق العاده مهم و از همه جالبتر رایگان افزایش امتیاز در موتورهای جستجو ، تبادل لینک بین سایتها و وبلاگهاست.
سایت محور مشتاق تبادل لینک با شماست.
به همین منظور شما می توانید با ثبت لینکتان درhttp://www.mehvar.com/link/register.aspx بطور کاملا رایگان از این مزیت استفاده کنید. همچنین خواهشمندیم متقابلا لینک http://www.mehvar.com
را درسایت یا وبلاگ خود با یکی از عنوانهای :
سایت نیازمندیها
نیازمندیها
آگهی رایگان
فروشگاه اینترنتی
حراجی اینترنتی
لینکستان
قرار دهید. بدون اینکه اجباری در ثبت لینک ما داشته باشید در اولین فرصت و در سریعترن زمان لینکهای ثبت شده را تایید وارادتمان را کامل می کنیم.
نکته ضروری
با توجه به اینکه بعضی از دوستان هنگام تکمیل فرم ثبت لینک به قسمت کلمات کلیدی توجه خاصی ندارند و یا نام خود و یا کلماتی غیر مرتبط با سایتشان را قرار می دهند، حال آنکه این قسمت، چون توسط موتورهای جستجو ایندکس می شود از اهمیت فوق العاده بالایی برخردار هست. خواهشمندیم برای دریافت نتیجه مطلوبتر از ثبت لینکتان در سایت محور کلمات کلیدی سایتتان را که می خواهید افراد با جستجوی انها به سایت شما هدایت شوند حتما در این قسمت درج نمایید.

رها 26 آبان 1387 ساعت 14:35

اگرچه فروبستگی است کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش. خوب می نویسید اما چرا اینقدر دلتنگ. گله مند. انسان غمی به عینه شریف است این درست اما درست نیست به انددوه خو کنیم. چرا یه جور دیگه به زندگی نگاه نمی کنید. چرا نمی بینید که ماهی شایسته ترین ساکن دریاست با بی تعلقی هایش.با بیداری همیشگی اش. با اتصال بی واسطه اش به آب. بهترین نماد یک عاشق عارف واصل در حق است. هنوز هم هستند درویشهایی که وقتی می بینند یک جوان با افتخار پا به تخت جمشید میزاره و به ملیتش افتخار میکنه . وقتی همون جوونا میگن* هرکس کو دور مان از اصل خویش باز جوید روزگاری وصل خویش *اشک تو چشماش جمع می شه و لبخند میزنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد