زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

زرد آلو

... و به یاد آور که زندگی باد است

لعنت به سرمایه داری

صبح. 

آفتاب.صدا.آدم.دنیا.تاکسی.خبر.

سلام.حسرت.خواب.

بوق.خاطره.

جیغ.کار.دوست.ناله.فکر.خوب. 

جیغ.پاره.

ظهر.  

 ترس.آب.خسته.چرت.

چهار.رفت.صدا.ساز.جیغ.

عصر. 

تنگ.اسیر.قفس.قوس.

روشن.ساکت.

سوز.خسته.آدم.دنیا.

کم کم. 

شب. 

بی تاب.

کاندوم.

تنهایی.تنهایی.تنهایی...

فقر فلسفه

آمده بود و لای کتاب ها دنبال چنین گفت زرتشت نیچه می گشت... 

از پس چند ماهی در به دری توی اصفهان که خودش می گفت وردست یکی نقاشی ساختمان می کرده..حالا یکی دو ماهی می شد که آمده بود ... 

لاغر شده بود و لای انگشت هایش به عادت این چند سال آخر .. سیگار به نصفه رسیده ای دود می شد. 

چشم هایش به حرکت های ملایم گردن قفسه ها را می جست و گاهی به انگشت کتابی را بیرون می کشید و نگاهش می کرد. 

نیم جویده گفت: که کفتر هایش را فروخته حتی آن سفید دم چتری را ... 

پکی تلخ به سیگار به آخر رسیده اش زد. گفت نمی خواسته حسرت یک شام خوب و سیگار مرغوب و چنین گفت زرتشت نیچه به دلش بماند...

به چشم های کوچک من نخند

حصار کرده اند

    خیال تو را

که از چشم هایم

     نروی

مثل چشم بادامی هایی

   که

       خیال بودا را

شعر که نه. می خواستم کوچکی چشم هایم را تعبیری شاعرانه کرده باشم.

                                                                                                       مهران مرداد87

آقای نویسنده

آقای نویسنده

حیف که باید نوشت و گرنه صد سال سیاه هم که شده دست به قلم نمی بردم چه برسد به اینکه گوشه ای کز کنم و کاغذ بریزم جلویم و زور بزنم و منتظر بمانم جمله ها که آمدند تند تند بنویسمشان و بعد مرتب کنم و فعل سر جایش بعد ویرگول مکث نقطه آخر کار نگاه کنم به نوشته ها که هزار جایش را از قلم انداختم و کمبود حروف الفبا و کلمات دست مالی شده ! موضوع را یکراست به جهنم فرستاده و آنوقت تازه نگاه های گیج و ابروهای بالا رفته و دوران شمال جنوبی و آهسته کله ها و لب های جویده و بی حوصلگی چشم هایشان حالیم کند که هیچ کس جز خودم نفهمیده که کجا بود و چه شد.

مگر نمی شود یک گوش درست و حسابی پیدا کرد و آنقدر وز وز کرد و با دست وپا و ادا و اطوارهای چشم و ابرو و لب و لوچه موضوع را زیر و رو کرد که طرف بفهمد

مردم که نمی فهمند می نشینند اینجا و آنجا که فلانی_ یعنی من_ کله اش باد کرده چهار کلاس اکابر دارد انگاری که شق القمر کرده باشد توی مغز ما وشما می رود و حرف توی دهانمان می گذارد. یعنی من می روم توی جلد آنها و حرف توی لپ شان می گذارم. _رویم به دیوار_ مثل شیطان که توی جلد من و شما می رود .اما شما که بهتر می دانید بنده هنوز به کرامات عالیه متصل نشده ام. بنده خدا ها حق دارند دست خودشان که نیست نمی فهمند . تو هم اگر از صبح خروسخوان تا بوق سگ سر و کارت با سیمان و گچ و ماله و فرغون و نمی دانم چند تا افغانی زبان نفهم بود دیگر حوصله داشتی که بفهمی آقای نویسنده دارند سیال ذهن کار می کنند یعنی خبر مرگشان قصد دارند زمان را شکسته کرده یا اصلا بهتر حالیت کنم می خواهند فردا را امروز و دیروز را حالا بگویند .

عوام که نمی فهمند نویسندگی از عملگی هم سخت تر است

به خدا خودم هم گیج شده ام .حکایت کلاغ است و راه رفتن کبک. حرف زدن هم از یادمان رفته .خودت انصاف بده تکلیف ما چیست نمی شود که با جماعت عوام دهان به دهان شد در ثانی مگر قانع می شوند آنها. هر چه آسمان ریسمان ببافی که اینجوری و آنجوری باز می بینی بابا خر خودش را سوار است.لابد التماسش هم کنی باز مرغش یک پا دارد

مکافاتی شده است به خدا. چشم شان که به من می افتد انگار که جن دیده باشند راهشان را کج می کنند .

بد دردی است تنهایی...

خوب من هم دارم رعایت می کنم .نمی دانم بگویم خوش شانسی است یا نه اقبال من نویسنده که راه به راه عوام برایم سوژه می سازند .همین چند شب پیش بود به گمانم توی کوچه پشتی شهر ما فرقی نمی کند شهر شما یا هر جهنم دره ای که فرضش بگیری فلانی جلوی خانه اش را سیمان کرده بود توی سوز سرما چمباتمه زده بود جلوی خانه اش که مبادا گربه ای... آدم مستی ... سر به هوایی... سطح صاف سیمانش را خط نیاندازد. لا کردار نه یک ساعت تمام شب را نشسته بود پای شاهکارش. من که ندیدم لابد تا سپیده آنجا نشسته بود توی حلبی آتش روشن کرده بود و منتظر بود تا خشک شود . خوب خودت حق بده این سوژه نیست . دارند سفینه هوا می کنند عقل ما که قد نمی دهد دارند دنیا را زیر و رو می کنند آنوقت همسایه ما نه اصلا پدر من نشسته چند ساعت در کوچه پای آتش ... که چه... که سیمانش خشک شود.حالا فکر کن که من می رفتم و حالیش می کردم که وقت طلاست . جوابم را حتما می دانی چی می داد.

خودت انصاف بده کله من باد کرده یا عقل آنها پاره سنگ بر میدارد.... دارند دار و ندار ما را که نه  هستی ما را به یغما می برند کسی صدایش در نمی شود . اما خدا نکند کسی نگاه چپ به ناموس بابا بیندازد آنوقت می بینی که دنیا دست  کیست... شده است بلای جان ما این ناموس پرستی ....

من هم می نویسم ... می نویسم تا انگشتانم بشکند . یا نه همین آقای دوست ... شوهر فلانی ... پسر دختر همسایه ما ... یا همسایه شما .. آدم اهل دل و شاعر مسلک .... دنیای به این بزرگی را ول کرده چسبیده به چهار متر اتاق تنگ و تاریک که من سرنوشتم همین است چوب بچگی ام را می خورم..  باید  سوال طرح کنم و توی مخ معیوبم جوابشان را بدهم ...باور کن در حد یک چوب رختی عمل می کند . جالب است دوست داشتنی است .. ولی همین حرف آدم را نمی فهمد مرغ آن هم به گمانم یک پا بیشتر نداشته باشد ... نه که کار به اینجا رسیده باشد .. چرا .. ولی دست  کم من هنوز امیدوارم که از توی ذهن شلوغ و بیمار او چیزی بیرون بیاید .

یا چرا نگویم ... دختر دردانه فلانی... مهندس عمران ... سرش به تنش می ارزد . گریه کرده بود . قرص خورده بود ... روی هم ..چند نوبت برده بودنند پیش فلان روان پزشک و روانکاو ..آخر سر رفته بود موهایش را از ته تراشیده بود ... ابروهایش را زده بود ... رگ دستش را هم به گمانم ..که چه؟ من نویسنده درکش نکردم .دنیای او را جدی نگرفتم ...

آخر جدی هم نیست دنیای زنانه است دیگر ... زیر و رویش را دارم توی زندگی خواهرم یا مادرم یا اصلا مادر تو و خواهر آن یکی می بینم ... به تجربه کردنش نمی ارزد....

اینها نوشتن ندارد؟ نباید خودم را جای خواهر تو و مادر خودم بگذارم؟

باید نوشت ... خودم را بگو .. به قول مادر بزرگ ها ... نه .... به قول مادر بزرگ و مادر خودم در باغ سبز نشان دختر فلانی داده ام بعد فلنگ را بسته ام آمده ام اینجا مثل بختک افتاده ام روی کاغذ هایم و تند تند می نویسم .. قصه می بافم ... فلانی را سوژه و یک صفحه که نه ... صد صفحه سیاه کرده ام ...دنیا را می خواهم فتح کنم .. خودم را به بد مستی زده ام و  وسط یک مشت آدم هوشیار گنده گوزی می کنم ... اصلا یکی هم بیاید مرا بنویسد.. من هم مثل همه...

توی دنیای برهوت دنبال آدم می گردم....

آنها دارند دنیا را تسخیر می کنند .. بمب نمی دانم اتم ساخته اند ... ماهواره هوا کرده اند ... دارند آدم می سازند با آهن و سیم و باتری که کارهایشان را انجام بدهد ... آنوقت پسر عمه من... یا نه... شوهر اول خانم کی ... شب جمعه زنش را خوابانده و یک بچه دیگر توی دلش کاشته ... که بعد هم مجبور بشود مثل سگ جان بکند _ بلا نسبت شما_ که نان و آب این یکی را بدهد .... موهایش تا نافش ریخته ..آنوقت زنگوله پای تابوتش تازه دارد می گوید: بابا

اصلا می خواهم زبان سرخم .... نه ... مداد سیاهم .. سر سبزم را به باد بدهد... بیایند کت بسته توی سلول ... اصلا به چوبه دارم ببندند ... از این بالاتر که نیست ...

ادامه مطلب ...